مریز آبروی سرازیر ما را
به ما بازده نان و انجیر ما را
خدا ز عنبر و مشک آفرید جان و تنت را
عجیب نیست که دشمن ربود پیرهنت را
دریچهها به دیوار باز نگشتند و
نگاهها چالههای عمیق شد...
سرچشمه میگیرند از چشمت تغزلها
آشفتهی یک تار گیسوی تو کاکلها
زنگ دل را آمدی صیقل شدی
زرد بودم، یک بغل جنگل شدی
هر کسی را مادری هست و زبان مادری
پارسیمان مادر است و طرزِ گفتِ ما “دری”
دست ها را بر دهانم بسته خواهد کرد مرگ
غیرتم را بعد از امشب خسته خواهد کرد مرگ
گذشت عمر و چه گویم در انتظار گذشت
در آمد آمد مریم چهل بهار گذشت
ای دوست بیا سر من و درگاهت
این کوه بلند آرزو کوتاهت
حق پشتی و مرتضی علی مولایت
طغرایِ محمّدی لوا آرایت
خداوندا تو که دانای رازی
برای هر غمی تو چاره سازی
این روزهای پرپر من در هوای تو
دل ذرّه ذرّه ذرّه شده از برای تو