این خانه را پر کردهای از یاسمن، نورا...
ای غنچهی زیبای من، دنیای من، نورا...!
شیرینا قند یزدی از بلندای مَه رویت
مگر کم می شود تا من ببینم روی دلجویت
گلویت را برید و می فشارد غم گلویم را
غمی با وسعت آشفته ی عالم گلویم را
خاطرات کهنهی برف زمستان مانده است
رد پای رفتنت روی خیابان مانده است
چشمان کسی غزلسرا ساخت مرا
از خوشتن خویش رها ساخت مرا
بریز قند ملیح از سخاوت دهنت
که فارسی سلیس است شیوهی سخنت
بند کن دوباره گذر را، راه شعرهای مرا هم
راه واژگان دری را، معبرِ دعای مرا هم
بی کس! شبی پر گریه بودی، بی امان در برف
دردستِ بادی نابلد، بی خانمان در برف
ما چه میبودیم اگر روزی پریشانی نبود
ما چه میکردیم اگر که اشکِ پنهانی نبود
ای زنده گی صدای مرا تا خدا ببر
روح ترانههای مرا تا خدا ببر
های مردم! کاش امشب مست میبودم
بی خبر از هرچه بود و هست میبودم
پائیزیم، نشانۀ درد از بهارِ قرن
چون من یكی مباد چنین داغدارِ قرن