مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
از شیشه های شهر کابل خون چکان پیدا است
آیینه های شهر مان هر روز عاشورا است
ما آستین ترمَه دوز یَک چَپَن بودیم
ما دست گرم شال دَور یَک یخن بودیم
باز بوی کربلا دارد زمین
مرگِ سرخِ پُر جَلا دارد زمین
احتیاط اهل مدینه، که فضا چون شام است
خارجی خواندن با طعنه، خودش دشنام است
نگاهت میتراود چون گل شبتاب صحرایی
دلم را میبرد با خود به سمت شهر رویایی
در روضه به روی او بسته است، مینشیند کنار دیوارش
چادرش را که خاکی راه است، میکشد روی بغض بسیارش
نه همزبان شهر شماییم بی خیال!
ما کافران شهر شماییم بی خیال!
دل من، چند متری، پیشتر از ابتدا برگشت
در آنسوها رها ماند و رها گشت و رها برگشت
ای کاش آغوش و شراب و آب و نان باشد!
دنیا برایت بهتر از افغانستان باشد
دختر وطن نداشت ولی آرزو که داشت
گلبرگهای تازه و خوش رنگ و رو که داشت
بر لب دریا، لب دریادلان خشکیده است
از عطش دل ها کباب است و زبان خشکیده است