ببند دیو سیاه و سپید را مگریز
تو نیز رستم گُردی از اژدها مگریز
شبی که زمزمۀ شعر عاشقانه کنم
سکوت عرش خدا را پر از ترانه کنم
میان روضه نشسته مدام خیره به آب
پناه میبرد از خود به خاطرات رباب...
از برای این وطن آزرده خاطر نیستند
شاعرانی عشقی این عصر، شاعر نیستند
حاصل یک شب تنهایی من آه شود
بشکند غیرت و این بار کُهی، کاه شود
به جوش آمد آن زمان دوباره خون نیل ها
شکست پشت هیبتِ سوارها و فیل ها
دیوانه انار از سبد دست من افتاد
در کولهات آرام گرفت از دهن افتاد
گفتم چه خبر! گفت کماکان خبری نیست
از آمدنش ای دل نادان! خبری نیست
تو جاری می شوی در پرده های سبز خواب من
به مرهم می رسد زخم سپید اضطراب من
آمد آمد باغ زخمی را خزان دیگری
خشک سال تازه یی آتش فشانی دیگری
موسیچه روی شانه من دق شده پدر
صدیقهای دچار منافق شده پدر
مثل بابا همه ی دشت صدایش کرده
مادر او چقدر گریه برایش کرده