این باغ بی بهار نخواهد ماند
زین شیوه روزگار نخواهد ماند
دریا، که دید کودک، برگ گذر ندارد،
تنها و بی پناه است، با خود پدر ندارد،
چه باک از ابرهه ای دوست با آن لشکر فیلاش
خدا سر میرسد از راه با فوج ابابیلاش
تو انتهای تمنای دیر و دور منی
مباد بشکندت هیچکس، غرور منی
کسی را سر بریدی، از صدایش سردرآوردی
و از عمق دل پرماجرایش سردرآوردی
مسافری که کشی بار اضطراب به دوش!
سپیده میرسد از راه، آفتاب به دوش
چنین تکرار شد یکبار دیگر سوره الفیل
و بعدش بیامان بر لشکرت بارانی از سجیل
بنی صهیون که میدیدند تنها برج خیبر را
کنون دیدند بازوهای قدرتمند حیدر را
گاه از بیگانهای میآید آن معنی خویش
زخمهای مشترک داریم در اعضای ریش
مایل به دوری اینقَدَر از من چرا هستی؟
آن سان که محکوم است آخر به «فنا» «هستی»
آدمی را بهشت کافی بود، آدم از بوی سیب میترسید
نه به سمت درختها میرفت، و نه چیزی ز شاخهها میچید
این روز ها و خون من و گردن از شما
صد ها بهانه کردن و آوردن از شما