بی یار و بی امید و پناه است شهر ما
آذین پرده های سیاه است شهر ما
دریغ و درد که آسان عوض نخواهد شد
جهان عوض بشود، جان عوض نخواهد شد
ای خدا آن اختر شبها کجاست
آشنای این دل تنها کجاست
دلم گرفته برایت؛ خودت خبر داری؟
که از دلم به نگاهی تو بار برداری
حوض آشفتهتر از فلسفۀ یونان است
موج در موج خودش مانده و سرگردان است
نفرین به زندگی که تو ماهی من آدمم
نفرین به من که پیش فراوانیت کمم
پولاد پنجه پنجره باریکه های سبز
حاجت دخیل چشم و یک رد پای سبز
دلم میخواهد هر صبح که چشمانت را باز میکنی
با چیزی غافلگیرت کنم...!
بر پشت در سرای دزدان
پولیس ملی شده نگهبان
البرز در برابر چشمانت، آمو در ازدحام پریشانی
سیمرغ ازین معامله تب کردهست، تنها نشسته دست به پیشانی
طلوع ماه در دلتنگی نیمه شب ات باشم
به قاب چشمهایت، قرص خواب هر شبات باشم
یک طلوع سبز در دشت و کنار
یک شروع تازه در یک نوبهار