هیچ کس ندیده آن نگاه را
کیمیای نیمه های ماه را
آرزو می کنم که یک روزی وطنم پاره ی تنم باشد
روز آزادی اش همان لحظه، لحظهی شعر گفتنم باشد
از من گذر کرد دیشب، مردی از آتش، از آهن
امّا نلرزید حتّا یک شاخه از پیکر من
دریچهی ذهنم را باز کن
زنبوری آنجا میچرخد دور گلی
بعد از این هرچه غزل بود به پایان آمد
آخرین لحظه دیدار چه آسان آمد
شايد هزار سال از اين گير و دار پيش
در كنجى از جهان
دوش در کشور گوش ها بودم
ناله ها کردم و فریاد زدم، لیک چه سود؟
چندی چو گذشت از سرِمردنِ من
چون خاک تکاند تار و پودِ تنِ من
ندیدی روزگار بد، غم نان را چه میفهمی
نیفتادی ز چشمی، دردِ باران را چه میفهمی
مگر این شام یلدا را سحر نیست؟
درختان را نگهبان جز تبر نیست؟
زنى دلتنگ و خسته
ايستاده روبروى آينه...
کاش پرسیده نبودم که کنون یا فردا
تا نمی گفت به لبخند که فردا فردا