ﺑﺎﺩ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺣﺲ ﺗﻼﻃﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺫﻫﻦ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻏﺰﻟﯽ ﮔﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
دیری ست این که رابطه ام با خدا کم است
چیزی میان سینه ی من گوییا کم است
حس میکنم با دیگران بیگانه بودن را
عاقلتر از هر عاقلی دیوانه بودن را
چیست این در چشمه غلطان، ماه، یا ماهی در آب؟
یا نه، افتاده درخشان گوهر شاهی در آب
قصیده را قرن هاست رها کرده ام
که رعایت ارکان آن سنگین است
اینک بهار از پل پیوند بگذرد
سالی دگر به لطف خداوند بگذرد
همین که سر بگذاری به شانه یک حرف است
بهانه باز بهانه، بهانه یک حرف است
سر باز کرد این بار هم یک زخم تازه
خودکار، دفترچه، قلم، یک زخم تازه
سکوت پشت سکوت و سکوت پشت سکوت
شکست بغض زمستان رسید آخر حوت
می کند زمین گردش بر مدار چشمانت
باختم شبی خود را در قمار چشمانت
چه کرده ام که تو از من گرفته ای رو را
دوباره تند گرفتی فضای ابرو را
امشب مگر چه ولوله در آسمان شده است؟
این گنبد سیاه، جواهرنشان شده است