خلوتی كو كه خيالات تو آنجا ببرم
ديده بربندم و دل را به تماشا ببرم
جز مرگ ناگزیر گریزی نیست، راهی نمانده است رسیدن را
عادت نمیکند دل تنهایم، هر روز نیش و طعنه شنیدن را
ساختم خانهای به دوشِ باد، مسکنی در مسیر طوفانها
پسرم روی ابر خوابیده، دخترم در زلالِ بارانها
تا کاروان شترها از سوزن رد شوند
خانه از تخم بیرون میآید...
مست عشقت دو پله رازینه را، یک قدم کرده پشت بام شدم
ایستادم به سمت آمدنت، چون درختان پر از سلام شدم
بخواب قندُلَکِ نازِ مویخُرمایی
نترس جانم! از این لشکر مقوایی
باران، باران اگرببارد
یاران من به خانه زمینگیر می شوند
بشکسته کسی ضربه به ضربه نفسم را
بستهست کسی میله به میله قفسم را
صبح آن روز که از آیینه بندان برخاست
خویش را دید به هر آیینه، حیران برخاست
شاعر بیا با واژهی افشار بنویس
از واژههای تلخِ خود بسيار بنويس
حماسه آفرین درهها!
طلسم یأسی اینجا حکمفرماست...
زمانهیاست پر از خوف و شر؟ فدای سرت!
تو خوب باش، تمام بشر فدای سرت!