همزاد من خوابیده با همبسترش تا صبح
دست لطیفی میکشد بر پیکرش تا صبح
یک آواره شد در جهان بیشتر
و دستی به سوی دهان بیشتر
اول حمد خدای قهار کنم
دوم نعت احمد مختار کنم
زبانِ شکر، سستی کرد محصول فراهم را
و آخر آسمان وا پس گرفت از ما همین کم را
از دل جنگل انبوه، مرا می خوانَد
کسی از آن طرف کوه، مرا می خواند
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
از نسل عقابهای سیمرغپریم
آراسته با هزار و چندین هنریم
از این غریبی از این عسرت نشسته به دود
به آفتاب خراسانی خجسته درود
موسی به دین خویش، عیسی به دین خویش
ماییم و صلح کل در سرزمین خویش
سیب سرخی به روی سینی سبز، اینچنین کردهاند میزانت
اینچنین کردهاند میزانت، پیش روی هزار مهمانت
نوروز اگر با تو نشینیم
نوروز؛ دلار است اگر با تو نشینیم
سی سال و پنج سال؛ نه نوروز، نه بهار
سی سال و پنج سال؛ نه ریشه، نه برگ و بار