نگاهت میتراود چون گل شبتاب صحرایی
دلم را میبرد با خود به سمت شهر رویایی
در خود می گریم و به کس غم ندهم
من زخمم را به هیچ مرهم ندهم
در روضه به روی او بسته است، مینشیند کنار دیوارش
چادرش را که خاکی راه است، میکشد روی بغض بسیارش
نه همزبان شهر شماییم بی خیال!
ما کافران شهر شماییم بی خیال!
جهنم است، جهنم نه نیمروزان است
گلوی کوچه چو دلهای کینهتوزان است
تا نقرۀ دو دست ترا خینه می رسد
جان بر لبم ز کشمکش سینه می رسد
زنم من ماجرای تلخ و دلگیری
به هر زشت و بد و هر طعنه درگیری
دل من، چند متری، پیشتر از ابتدا برگشت
در آنسوها رها ماند و رها گشت و رها برگشت
ای کاش آغوش و شراب و آب و نان باشد!
دنیا برایت بهتر از افغانستان باشد
دختر وطن نداشت ولی آرزو که داشت
گلبرگهای تازه و خوش رنگ و رو که داشت
بر لب دریا، لب دریادلان خشکیده است
از عطش دل ها کباب است و زبان خشکیده است
میدود در پهنۀ هامون هیولایی
آهنین چنگ، آهنین تن، را برین پایی