شب بی تو از ستاره صدایی نمی رسد
آوای ماهتاب به جایی نمی رسد
ای ابر خشک! آبی از اين چشم تر ببر
در گوش تاک تشنه ز باران خبر ببر
شاخه بیسیب و جهان دامن پُر از سنگ است
بر سر هیچ میان دو برادر جنگ است
از باهمیِ قطره دریا میشود پیدا
برخیز، از امروز، فردا میشود پیدا
جاریست در هوای خراسان بهار تو
در ذهن کوچهها و خیابان بهار تو
خودم را كشته و گم خواهم انداخت
به چاه نامه در قم خواهم انداخت
ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻭ ﺑﺮ ﺟﺎﯾﺖ ﺑﺎﯾﺴﺖ
ﻋﺰﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺰﻡ ﮐﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮ ﭘﺎﯾﺖ ﺑﺎﯾﺴﺖ
«بیا ای دل که راهِ خویش گیریم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»
افتاده تا که در دل آیینهها، غزل
تکرار هر نفس شده در سینهها، غزل
در گشودم... باز شد خاموشی خاموش من
پر شد از یک لذت آوازخوان آغوش من
در شروعی خموش و مه آلود، میرسم تا به انتهای خودم
مثل این کفشهای آواره میروم باز پا به پای خودم
چندین بار پنج هزار سال چندین بار مرگ...