ای شیر در فراق تو بس، رفته سالها
نامت هنوز، ورد زبان شغالها
صبح، به کوچه مثل یک مورچه گام می کَشی
از غمِ چاشت بی خبر، حسرتِ شام می کشی
اگر چه قلبی از اندوه، پر ترک داریم
برای سنجش یاران خود الک داریم
در سینه مرا جا ندهی، خانه زیاد است
بر دوش، سرم را ننهی، شانه زیاد است
تنیده لاش عجیبی به روی بستر من
و زاغهای روانی شبیه شوهر من
خود را بغل کرده است در تختی که دنیاست
روحی که خاموش است اما غرق غوغاست
پیش آیینه شعر میخوانم، ماه در آسمان نمیخندد
دست از آستین برون زده شب، در بهروی سپیده میبندد
آنم که عشق بال و پرش را گرفته است
یعنی که راه، همسفرش را گرفته است
دنیای زنانگی
گاه تاریک، گاه روشن...
دلتنگی غمگینی کبوتریست
که آشیانه اش را گم میکند
هر چند كه ظاهرا كمی خاموشم
از فلسفه مثل موج ها، در جوشم
چون خون، به قلب عاشق خود،تازه و تریم
ما از قدیم، برخی آل پیمبریم