میخواستم غزل بسرایم؛ نمیشود
وز کنج اعتکاف برآیم؛ نمیشود
زندگی مثل باد میگذرد، برگها روی آب میریزند
برگها دانهدانه میشکنند، برگها بیحساب میریزند
شب است و شعر می زند شرر به لحظه های من
ز شوق شانه می کشد به رشته صدای من
همین اقلیم عشق اندود هم دیگر نمیخواند
و تقویمی که از من بود هم دیگر نمیخواند
غرور رفته از میان عقاب پر کشیده است
چه زخم تازه ای به جان ما تبر کشیده است
بعد تو با درد با سیگار عادت میکنم
من که با آینده بالاجبار عادت میکنم
گفتم که دل ز دست تو گیرم ولی نشد
بر گویمت ز عشق تو سیرم ولی نشد
شب تنیده در جادوی بغبغوی مرغکان
آبزیِ مغموم در هقهقِ تنهایی...
بیا به بی کسی باغ و راغ گریه کنیم
به ملک بی چمن و بی چراغ گریه کنیم
حُکم آمد که شَوَد بخت درختان تبعید
ماه در چَنبرۀ کوه و بیابان تبعید
بیا به عاشقی و شعر متّهم باشیم
بیا بهانه نگیریم عشق هم باشیم
دوباره آمده در شهر نابِ آیینه
و زندگیش پر از آفتابِ آیینه