دو چشمت چلچراغِ شامِ عاشق
نگاهت بسترِ آرامِ عاشق
با خشم آذرخش؛ چو جنگل در اوفتد
موج شرر به خرمن خشک و تر اوفتد
ما به سوی روشنی رفتیم در باران خون
زیر بال ماست اکنون آسمان نیلگون
چو گویم از غم و از حال و چند و چون بلا
کشیده اند صف از هر طرف قشون بلا
منفجر میشوم آخر بغل این تلفن
فکر کرده است به میدان پر از مین تلفن
ماییم صحرایی که باران را نمیفهمیم
عطرِ دلانگیز بهاران را نمیفهمیم
باز شب میوزد از بیشۀ دریا آنک
مرگ افراخته پر بر سر صحرا آنک
خیال من به گذشته کنون سفر کرده
که چشمهای مرا خاطرات تر کرده
چه گوید او چو ندارد جواب غمگین است
که در زمان زوال آفتاب غمگین است
دلم افسرد از این شهر و خیابان
ازین پس سر گذارم در بیابان
ﺑﺎﺩ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺣﺲ ﺗﻼﻃﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺫﻫﻦ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻏﺰﻟﯽ ﮔﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
دیری ست این که رابطه ام با خدا کم است
چیزی میان سینه ی من گوییا کم است