
داستان کوتاه «فقط یک رؤیا»
چشمانش برق میزند در چشمانم. نه، این چشمان من است که برق میزند. خیره شده است. به چیزی. آن چیست؟ زلال، شفاف و نورانی. نورش
چشمانش برق میزند در چشمانم. نه، این چشمان من است که برق میزند. خیره شده است. به چیزی. آن چیست؟ زلال، شفاف و نورانی. نورش
دخترک تازه خوابیده بود که زنگ دروازه به صدا درآمده بود. مادرش کنار تخت خوابش نشسته و قصه بزک چینی را برایش تعریف کرده بود.
– آبی خدا داد، او آبی خدا داد، کجایی؟ نمیدانم این مادر خدا داد کجا قبرش رامیکند. هر روز باید سروصدا راه بیاندازم تا پیدایش
جیغ میکشم و با ترس وحشتناکی از خواب میپرم. روی بسترم مینشینم، تازه متوجه میشوم زنم طرفم لُقلُق نگاه میکند. نوری خفیفی از پنجره اتاق
در آستانه دروازه ایستاده بود و پایکپایک میکرد. نمیفهمید کسی او را نگاه میکند. لباس تنگی به تن داشت که حتی برآمدهگیهای بدنش بهصورت واضح
کنار کلکین ایستاده بود و بیرون را نگاه را میکرد. چند تار موی سیاهش زده بود بیرون از زیر چادری بنفشش. موجموج افتاده بود روی
در اتاقم نشسته، کتاب مطالعه میکردم. چند روزی بود که از او خبری نداشتم. باهم قهر بودیم. نتوانستم ادامه بدهم. تلفنم را برداشتم و شمارهاش
خسته و کوفته نشستهای و نمیدانی چرا اینجا نشستهای. سرت گیج میرود و تمامت را عرق زده است. همهچیز گنگ و نامفهوم به نظر میرسد.
با اشاره دست متوجهش شدم. در فکرش نبودم هرگز. وقتی دیدم منظورش من هستم، وسوسه شده دنباش کردم. دو تا بودند که بازوبهبازوی هم لمبرهایشان
گیج و منگ از جایت میخیزی، گنگس و گول تلوتلو خوران حرکت میکنی. هر چه فکری میکنی، چیزی به یادت نمیآید. سعی میکنی تمرکز کنی.
خواب بودم که با صدای مهیبی از خواب پریدم. وحشتزده دور و اطرافم را نگریستم. متوجه شدم تختهی دروازه وسط اتاق افتاده است. لحظهی بعد
زمان مناسب برای عکاسی بود. نور این موقع روز، شدید و خشن نیست. میشد از نور ملایم استفاده کرده عکسهای خوب گرفت. سارا و ستاره