داستان کوتاه «فقط یک رؤیا»

داستان کوتاه «فقط یک رؤیا»

چشمانش برق می‌زند در چشمانم. نه، این چشمان من است که برق می‌زند. خیره شده است. به چیزی. آن چیست؟ زلال، شفاف و نورانی. نورش

داستان کوتاه «مزرعه»

داستان کوتاه «مزرعه»

– آبی خدا داد، او آبی خدا داد، کجایی؟ نمی‌دانم این مادر خدا داد کجا قبرش رامی‌کند. هر روز باید سروصدا راه بیاندازم تا پیدایش

داستان کوتاه «جای همیشگی مهتاب»

داستان کوتاه «جای همیشگی مهتاب»

در آستانه دروازه ایستاده بود و پایک‌پایک می‌کرد. نمی‌فهمید کسی او را نگاه می‌کند. لباس تنگی به تن داشت که حتی برآمده‌گی‌های بدنش به‌صورت واضح

داستان کوتاه «جنی»

داستان کوتاه «جنی»

در اتاقم نشسته، کتاب مطالعه می‌کردم. چند روزی بود که از او خبری نداشتم. باهم قهر بودیم. نتوانستم ادامه بدهم. تلفنم را برداشتم و شماره‌اش

داستان کوتاه «پنجاه پنجاه»

داستان کوتاه «پنجاه پنجاه»

با اشاره‌ دست متوجهش شدم. در فکرش نبودم هرگز. وقتی دیدم منظورش من هستم، وسوسه شده دنباش کردم. دو تا بودند که بازو‌به‌بازوی هم لمبرهای‌شان

داستان کوتاه «پُک سوم»

داستان کوتاه «پُک سوم»

گیج و منگ از جایت می‌خیزی، گنگس و گول تلوتلو خوران حرکت می‌کنی. هر چه فکری می‌کنی، چیزی به یادت نمی‌آید. سعی می‌کنی تمرکز کنی.

داستان کوتاه «کابوس»

داستان کوتاه «کابوس»

خواب بودم که با صدای مهیبی از خواب پریدم. وحشت‌زده دور و اطرافم را نگریستم. متوجه شدم تخته‌ی دروازه وسط اتاق افتاده است. لحظه‌ی بعد

داستان کوتاه «پرتره»

داستان کوتاه «پرتره»

زمان مناسب برای عکاسی بود. نور این موقع روز، شدید و خشن نیست. می‌شد از نور ملایم استفاده کرده عکس‌های خوب گرفت. سارا و ستاره