داستان کوتاه «آب و آتش»

داستان کوتاه «آب و آتش»

صدای گوش نواز باران، فریده را به پای کلکین میکشاند. کلکین کوچک اتاقش را باز میکند تا بوی خوش باران آمیخته با بوی نم خاک،

داستان کوتاه «فصل پنجم»

داستان کوتاه «فصل پنجم»

هاجرو در پس پنجرۀ بالاخانه ایستاده بود و به حویلی همسایه دزدانه گردن می کشید. در خانه همسایه مردها و زن ها مثل حشرات جمع

داستان کوتاه «آخر شب»

داستان کوتاه «آخر شب»

آن شب شب تیره یی بود. باران تند میبارید قطرات با شدت می آمدند و تن زمین را آبله می زدند. پنج قطره کافی بود

داستان کوتاه «سی کیلومتر»

داستان کوتاه «سی کیلومتر»

دانشجوی سال دوم بودم و هنوز کسی نفهمیده بود که نمی‌شنوم. در واقع اگر سمعکم را استفاده کنم می‌شود کم‌شنوایی وگرنه گوش چپم کلا نمی‌شنود…

داستان کوتاه «صدای لباس مادر»

داستان کوتاه «صدای لباس مادر»

کمی آن طرف‌تر دراز کشیدم. پاهایم را مثل پاهای پدر روی هم ماندم. چشمم به انگشت‌های کوتاه و ناخن‌های گردش افتاد. انگار دورشان را چرکی

داستان کوتاه «خار»

داستان کوتاه «خار»

ـ نبی مرغ را کیش کن که به کرت ترتیزک در آمد. نبی صدای پدرش را شنید، زانو زد و پشت شیشۀ پنجره اتاق به

داستان کوتاه «نقاش»

داستان کوتاه «نقاش»

چه خودخواهانه از کنارش گذشت! حتی نیم‌نگاهی با کنج چشمش هم نکرد. طوری وانمود کرد که اصلاً نمی‌شناسدش. آن قسم راه می‌رفت که در کره

داستان کوتاه «میان تپه‌ها»

داستان کوتاه «میان تپه‌ها»

زندگی از همین‌جا آغاز می‌شود. از میان همین تپه‌ها، تپه‌های افتاده کنار هم. همین کابل خود ما، که در آن فعلاً زندگی می‌کنیم، در میان