
داستان کوتاه «آب و آتش»
صدای گوش نواز باران، فریده را به پای کلکین میکشاند. کلکین کوچک اتاقش را باز میکند تا بوی خوش باران آمیخته با بوی نم خاک،
صدای گوش نواز باران، فریده را به پای کلکین میکشاند. کلکین کوچک اتاقش را باز میکند تا بوی خوش باران آمیخته با بوی نم خاک،
هاجرو در پس پنجرۀ بالاخانه ایستاده بود و به حویلی همسایه دزدانه گردن می کشید. در خانه همسایه مردها و زن ها مثل حشرات جمع
بالاخره آسمان عقده خوده خالی کد. سمت جائو می بینم و میگم حالی کجا بریم؟ هموطور که می ره سمت پایین تپه ره نشان میده
آن شب شب تیره یی بود. باران تند میبارید قطرات با شدت می آمدند و تن زمین را آبله می زدند. پنج قطره کافی بود
دانشجوی سال دوم بودم و هنوز کسی نفهمیده بود که نمیشنوم. در واقع اگر سمعکم را استفاده کنم میشود کمشنوایی وگرنه گوش چپم کلا نمیشنود…
کمی آن طرفتر دراز کشیدم. پاهایم را مثل پاهای پدر روی هم ماندم. چشمم به انگشتهای کوتاه و ناخنهای گردش افتاد. انگار دورشان را چرکی
از پشت شیشه های اتاقم به بیرون خیره میشوم، چشمم به هر طرف که میلغزد، همه جا در تاریکی با سکوت عجیبی رخت بسته بود.
دوران سراسر عشق، عاطفه و محبت، کودکی من خیلی کوتاه بود، زیرا با اصابت یک راکت در خانۀ ما، همه رویاهای کودکانه ام ویران شدند
ـ نبی مرغ را کیش کن که به کرت ترتیزک در آمد. نبی صدای پدرش را شنید، زانو زد و پشت شیشۀ پنجره اتاق به
چه خودخواهانه از کنارش گذشت! حتی نیمنگاهی با کنج چشمش هم نکرد. طوری وانمود کرد که اصلاً نمیشناسدش. آن قسم راه میرفت که در کره
زندگی از همینجا آغاز میشود. از میان همین تپهها، تپههای افتاده کنار هم. همین کابل خود ما، که در آن فعلاً زندگی میکنیم، در میان
بلی، روزی که بیشترین دروغ را گفتم. میدانید کدام روز بود؟ یک روز آفتابی ماه جدی زمستان اما سرد. چند روز قبلش کابل بارندگی و