
داستان کوتاه «مرغ آمین»
آیینه یی داشتم دستی؛ سالهای سال میشد که با من بود. یادم می آید از همان روزهایی که بام خانه مان سوراخ شد و پاهای
آیینه یی داشتم دستی؛ سالهای سال میشد که با من بود. یادم می آید از همان روزهایی که بام خانه مان سوراخ شد و پاهای
«عیسی به ایشان گفت: اگر کور میبودید، گناهی نمیداشتید. اما چون میگویید، بینا هستیم، به همین دلیل هنوز در گناه هستید.» انجیل، یوحینا 9 و
آسیهء بیدار خوابی کشیده ، پایین را ازپشت پنجره نگاه کرد . شهر به نظرشِ از نفس افتاده بود ، چراغها مرده بودند ، فانوسها
پایین را نگاه کردم. چراغ سر کوچۀ خانۀ یلدا مثل هرشب دیگر میسوخت، و در روشنی سرخ رنگش، سنگفرش سیاه، مرطوب و پر از ریزه
کوچۀ تنگ و خاک آلود خرابات از تنهایی هو میزد و یگان چراغ سر کوچه، اینجا و آنجا با نور کمرنگی میدرخشید . پیش خانۀ