
داستان کوتاه «النگوهایی که بزرگ میشوند»
اخم هایش توی هم است. دستش را روی شکمش فشار میدهد و نزدیک میشود. بند تفنگش را روی شانه چپش انداخته است. می ایستد، کف
اخم هایش توی هم است. دستش را روی شکمش فشار میدهد و نزدیک میشود. بند تفنگش را روی شانه چپش انداخته است. می ایستد، کف
او باور های عجیبی داشت. گاهی میگفت : “من بی ارزشم.” میگفتمش : ” نی دوست، چنین نیست.” میگفت : ” نی، همینطور است.” دیروز
«هو هو ههو دیگر نمتانم نفس بکشم تو برو مره الا بده، برو.» دستش را از میان انگشتان زمخت و پر قدرت سخی جـدا مـی
باد میوزید و خاکهای نرم جاده در هوا پراکنده میچرخید هجوم خاك ها از میان شاخ و برگ درختان راه شان را به سمت چشمان
درست ساعت 9 شب بود. مرد آرام آرام آمد و کنـار درخـت ایسـتاد. سـایه اش را زیر نوری که از بالای درخت می تابید، می
روبهروی آیینهای که زنگار در جایجای آن دست برده، نشستهام. دختری عبوس و غمگین، آمیخته با چشمهای درشت و سیاه همراه با چهرهای که آه
«هر بار که به این نقطه میرسیم، این نقطه عطف، جایی که شهرهای مختلف با یک جاده آهنی به هم متصل میشوند، باز به فکر
سوزش شدیدی سراپای وجودت را فرا گرفته. از درد به خود میپیچی، از اندوه، از رسوایی. مرگ را فرا میخوانی. مرگ دست رد به سینۀ
امشب باران صدای روشن تری دارد و میتوان فرود آمدن قطـره هـا را یکی یکی شمرد. نمیدانم چرا آن زخم های کهنه امشب پشتم را
صدا مهیب بود. هر گوشه پرتاب شدم. پخش شدم همه جا. ریخته شدم میان هیاهوی خیابانی پر رفت و آمد. به یکباره هوش از سرم
مسافر نگریست به ساعت دیواری کهنه بزرگی که در سوی عمودی ایستگاه، چسبیده بود به دیوار؛ ساعت گویی ژست اجرای حیاتی ترین نمایش زمان را
پرنده وحشی است. خود را به میله های قفس می کوبد. کف قفس از پرهای خورد و ریزه پر شده است. پرنده خستگی ناپذیر به