
داستان کوتاه «در دستهایت»
“اولین روز که مادرت منو توی دستات گذاشـت، یادتـه؟ یخ زده و خـیس بودم، فریب خورده از مه و قطره های بارون، زخمی چنگال هـا
“اولین روز که مادرت منو توی دستات گذاشـت، یادتـه؟ یخ زده و خـیس بودم، فریب خورده از مه و قطره های بارون، زخمی چنگال هـا
زن دوباره کلید پلی را فشرد و صدای مرد سکوت سحرگاه خانه را شکست، صـدای مرد از برف سنگینی که جاده هـا را بسـته بـود،
_ لعنت بهت که باعث شدی پام به این جور جاها باز بشه، به زمین گرم بخوره، الهـی زمین گیر بشی، که آبرو برام نذاشتی،
1 به سختی و با لرزش جزئی در دست، آخرین ته مانده های مشروب را در لیوان میریزد و با صدایی که به وضوح شنیده
این چه زندگی است که ما داریم؟من تو را می بینم اما تو اصلا مرا نمی بینـی. البتـه مـن از جانب خودم حرف میزنم. گاهی
اتاق آنها به چهار خانه شخصی تبدیل میشد و هـرکس یـک گوشـه را اشـغال میکرد. هر دختری یک طرف را میگرفت؛ و کنار پنجـره جـای
«آی گیلاس دارم، گیلاسای تازه دارم، خونه دار و بچه دار… .» کریم از مغازه سرك کشید و گیلاسهای تازه را روی گاری دید. با
آن روز تمام ماشین های تو خیابان تند میرفتند. خیابان ها بیداد میکردنـد. سوار هر اتوبوسی که میشدی، سمت خانم ها پر بـود. حتـی بعضـی
نمی دانم این یک سبک کشتن حساب می شود یا مردن طبیعی؟ چون هر دو طرف قبولش می کنند زیاد فرقی هم نمی کند. توی
حتی فکر کردن به آن اتفاق با گذشت این همه سال هنوز صورتم را داغ میکند و در بدنم لرزشی کوتاه به وجود می آورد.
یادم نیست. یادش آمد که هر روز و هر شب فقط یک نفر زیر پتو بود. زمان چه زود گذشت، بی توجه به من و
پنجره را که بـاز کـردم، دیـدم دختـرك همینطـور میچرخیـد و دستانش را این طرف و آن طرف میچرخاند و زمزمه میکرد، گاه گاهی هم به