
داستان کوتاه «نازی جان، همدم من»
نمیدانم عشق مرض بی درمان است یا بی عشقی، و غلام رسول هر دو را از سر گذراند. وقتی كه عاشق نبود در تب بی
نمیدانم عشق مرض بی درمان است یا بی عشقی، و غلام رسول هر دو را از سر گذراند. وقتی كه عاشق نبود در تب بی
سال بسیار سختی فرارسیده بود. قحط غله، قحط چوب و ذغال، قحط میوه و دانه، قحط تیل و تنباکو، قحط نان و آب، قحط عقل
«ادی» که جوان بود همدم و همداستان و محرم راز بی بی بود. آن وقتها هیچکس جرأت نمیکرد روبرو و چشم به چشم بی بی
چكش هاى سنگین آهنگران همواره بر سر آهن هاى ناگداخته فرود مى آمد و با هر ضربتى جرقه هاى بر میخاست و ناپخته یى پخته
چارقد سبز گلدار را بر سر کرد و بافتهی گیسها را جلوی سینه انداخت. خم شد و دستهیجارو را گرفت. تندتند روی گلیم را که
بوی بولانیهای تازه تمام کوچـه را در خـود بلعیـده بـود و مـرا مستتر از مستانِ می میساخت. همیشه در برابر این عطر و بو کـم
بازپرس مردی بود میانسال با چهرهای موشمردگی که از یک چشم کمی قیچ بود. ازپشت عینک گرد و ضخیمش طوری به نفر مقابلش خیره میشد
آفتاب از سر دیوار سرای شاه ولی به سمت حولی میخزد و سایه خنک خاکستر را می بلعد. عزیزه همسر شاولی شانه به دست وارد
یک: دیدار ایستاده ای میان دو خط موازی؛ میان دو خطی که شاید هرگز به هم نرسند. منتظری. منتظر مسافری که قرار است دقایقی دیگر
چشمانش را به یکباره باز می کند. همه جا تاریک است. تاریکی و سکوت اتاق در هم تنیده اند. و تقلای صدای باریکِ شب که
زلیخا خودش را رساند به کنج اتاق. نگاهش که پر شده بود از هراس، پر از بیهوده گی نگریستن و بغض، خزید به سمت دیوار
سینه ام از گرمای گلوله ها می سوزد. خون از لباس های سفید و آبی ام جاری شده است. تنها وسط صحنه گیر کرده ام.