داستان کوتاه «قحط سالی»

داستان کوتاه «قحط سالی»

سال بسیار سختی فرارسیده بود. قحط غله، قحط چوب و ذغال، قحط میوه و دانه، قحط تیل و تنباکو، قحط نان و آب، قحط عقل

داستان کوتاه «تنهایی»

داستان کوتاه «تنهایی»

«ادی» که جوان بود همدم و همداستان و محرم راز بی بی بود. آن وقتها هیچکس جرأت نمیکرد روبرو و چشم به چشم بی بی

داستان کوتاه «بوی بولانی»

داستان کوتاه «بوی بولانی»

بوی بولانی‌های تازه تمام کوچـه را در خـود بلعیـده بـود و مـرا مستتر از مستانِ می میساخت. همیشه در برابر این عطر و بو کـم

داستان کوتاه «دانه‌گی»

داستان کوتاه «دانه‌گی»

بازپرس مردی بود میانسال با چهره‌ای موش‌مردگی که از یک چشم کمی قیچ بود. ازپشت عینک گرد و ضخیمش طوری به نفر مقابلش خیره می‌شد

داستان کوتاه «سکوت فاحشه»

داستان کوتاه «سکوت فاحشه»

آفتاب از سر دیوار سرای شاه ولی به سمت حولی میخزد و سایه خنک خاکستر را می بلعد. عزیزه همسر شاولی شانه به دست وارد

داستان کوتاه «ایستگاه قطار»

داستان کوتاه «ایستگاه قطار»

یک: دیدار ایستاده ای میان دو خط موازی؛ میان دو خطی که شاید هرگز به هم نرسند. منتظری. منتظر مسافری که قرار است دقایقی دیگر

داستان کوتاه «چشمان باز»

داستان کوتاه «چشمان باز»

چشمانش را به یکباره باز می کند. همه جا تاریک است. تاریکی و سکوت اتاق در هم تنیده اند. و تقلای صدای باریکِ شب که