داستان کوتاه «سایه»

داستان کوتاه «سایه»

خوب به یاد دارم که یک پیشینگاه گرم و آفتابی بود و او، مانند یک بچۀ عاق شده ازتبار وخشوریان، عاصی و بی حیا، پیش

داستان کوتاه «نقطه؛ سرِ خط»

داستان کوتاه «نقطه؛ سرِ خط»

مادرم همیشه صدایم میزد و غمناک میگفت: – از جایت تکان نخور. همینجا پیش من بمان. آخر تو تنها نیستی… غرور و پرخاش نیز با

داستان کوتاه «گهواره كاغذی»

داستان کوتاه «گهواره كاغذی»

زن روبه روی پنجره باز ایستاده بود. باران می‌بارید. نسیم ملایم بهاری قطرات تازه، سرد و سبز باران را بر گونه‌های آتش گرفته‌اش می‌بارید. زن

داستان کوتاه «بنای باد»

داستان کوتاه «بنای باد»

ما زیر صندلی نشسته بودیم. در پته بالا مادرم و در پته پایین من و خواهرم مریم و در پته دیگر شهناز و شاه ببو

داستان کوتاه «سوال حتمی»

داستان کوتاه «سوال حتمی»

تازه شیشه صبح درز کرده بود و شراب ناب و عنابی رنگی ازش زا میزد. موسی از خواب بیدار شد، مژه هایش را نیم بسته

داستان کوتاه «گهوارۀ خالی»

داستان کوتاه «گهوارۀ خالی»

«گل آغا» کارمند شـصت و هـشـت سـاله، عصر که از کار برمیگردد پیش از تبدیل لباس‌هایش چای جوش حلبی کوچکی را بر سـر اشـتوپ میگذارد

داستان کوتاه «کوچک‌ترين»

داستان کوتاه «کوچک‌ترين»

جماعتی از بزرگان شهر با شادمانی و حق شناسی در تک و دو بودند تا مراسم قدردانی از نامدارترين و والاترين شخصيت شهرشان را با

داستان کوتاه «شیر و خون»

داستان کوتاه «شیر و خون»

در تاریکی پس از شامگاه، هنگامی که آخرین اشعۀ سرخ آفتاب در پشت کوه های تیره ناپدید می گردید، جمع به هم فشرده و خاموش