
داستان کوتاه «پیام آخر»
_الو… الو… _بله… _چرا گوشی ته جواب نمی دی؟ امروز یگان صد دفعه که برایت زنـگ زدم، جیگركم کردی! _ولا نفهمیدم، گوشی درون دستکولم بود،
_الو… الو… _بله… _چرا گوشی ته جواب نمی دی؟ امروز یگان صد دفعه که برایت زنـگ زدم، جیگركم کردی! _ولا نفهمیدم، گوشی درون دستکولم بود،
چاه وسط بیابان دهن باز کرده بود، تشنه، رو به آسمان، به امید قطره آبی و آسمان هم آتش می بارید و تشنه مان میساخت
مدتها بود که غیاث را اعضای بدنش نیمه طلاق داده بودند. دستهایش بی گفتی میکردند خاصه دست راستش به شدت لج کرده بود و بعضاً
زن کنار جالباسی ایستاد. هیچچیز به جالباسی آویزان نبود. جالباسی فقط دو شاخه داشت. زن بند کیفش را از روی شانهاش رها کرد؛ کیف را
موتر چکله باری، سـينه کش محمد يونس سـرخابی را به سـوی ميمنه ميبرد. هنوز سـاعت نخسـتين مسـافرت بود. موتر از کوتل خيرخانه غُرغُر کنان راه
جعفر کنار پنجره رفت و قرقره نخی که دستش بود را پرت کرد توی حیاط، مریم روسری اش را از روی بالشت برداشت و سرش
وقتى كه رسید، هنوز «تاج كیلَى» نیامده بود. جایش خالى بود، مگر نادركَلْ میدانست كه او كى میآید. وقتى روشنكِ آفتاب را كه از درچه
شبی از شبهای امتحان سالانه بود. ورق اصلاح میکردم. برق نداشتیم. چراغ تیلی کنارم دود میکرد. بوی غذا و بوی تیل در اتاق پیچیده بود؛
دخترم در آشپزخانه كنار اُرسی ایستاده بود. من پیاز ریزه میكردم و او با چشمان گردگردش، باریدن برف را تماشا میكرد. از نگاهش پی بردم
غروب بود. دخترم را از مكتب به خانه آوردم. بكسش را از پشت كوچكش با دشواری كشید و كنارش گذاشت. پرسش همیشه گی از دهانم
چند روز میشد که به بچه همسایه ما می اندیشیدم؛ در خانه، در مکتب، در بازار، همه جا. بچه همسایه ما آرامشم را گرفته بود.
کتاب را باز می کنم و به صفحه ی شناسنامه اش نگاهی می اندازم؛ هزار خورشید تابان، خالد حسینی، مترجم: مهدی غبرایی، داستان های آمریکایی…