تا تو خوش باشی من از دور و برت گم میشوم
مثل دستی لای موهای سرت گم میشوم
های پیغمبر! های پیغمبر!
قد برافراز و امّتت بنگر
غرور خار شکست و ز گل نشانه رسید
بهار؛ فصل غزل های عاشقانه رسید
تقویمِ سال باز به هم خورده ست
بربادیِ شکوهِ سپیداران آغاز گشته و...
خوشم بیرون خانه میفرستی
مرا جشن شبانه میفرستی
صبح شد برخیز تازه اول دیماه است
یک زمستان برف سنگین دگر در راه است
لحظه های نبودنت، ابرهای تاریكیست
كه مرا را در آغوش گرفته...
در آشپزخانه
وقتی ظرفها را میشویی
درشت و هر چه درشت
خشنتر از نگهِ زخمدوزِ همشهری
عطش می زد، عطش می کاشت صحرا
لوای سرخ می افراشت صحرا
این قصه از سواحل آمو شروع شد
با کوچ دسته های پرستو شروع شد
بیا ساقی آنکینهکش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را