نشسته برف پیری روی مویت، دلم میخواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد
من هیچوقت به مرگ تو راضی نمیشوم
حتی برای مدت کوتاهی...
جامانده روح دختران، آنسوی دروازه
دنیای سبز و بیکران، آنسوی دروازه
نگاهم میکنی و میشود اعجاز بیتردید
جهان گردیده از چشمان تو آغاز بیتردید
بزن جرقه، برقصد خیال در آتش
شود مشاهده ققنوس و بال در آتش
میبینمت هر روز بین درههای پیر
بهر دفاع از کشورت، جان میدهی سرباز
قطب شمالم، بهار ندارم
کوه یخم، برگ و بار ندارم
لب نه، دهان نه، كام و زبان نه، سكوتِ محض
آرامِ جان نه، جان نه، جهان نه، سكوتِ محض
جغرافیای چهرۀ تو از همه سر است
در وصف تو غزل ننویسیم بهتر است
مرا پیمانه و خم میشناسد
شریك درد مردم میشناسد
سر ریخت شعله، عشق و حذر غیر ممکن است
باور کن از درِ تو سفر، غیر ممکن است
موهایم را کوتاه کرده ام
میدانی؟ زیباترم کرده است...