در گشودم... باز شد خاموشی خاموش من
پر شد از یک لذت آوازخوان آغوش من
در شروعی خموش و مه آلود، میرسم تا به انتهای خودم
مثل این کفشهای آواره میروم باز پا به پای خودم
با قناری دوباره میخوانم
نغمههای بلند آزادی...
برون پنجره ی تیره ی همیشه ی من
نهال نو تک من، دست و پا و ریشه ی من
چندین بار پنج هزار سال چندین بار مرگ...
درون خلوت خود کرده ماه سر در چاه
و در سیاهی شب قصه ی سحر، در چاه
خونواژهها هجوم میآوردند
تا بشکنند قفل دهانم را
به حُکم چشمهایت می نویسم نامه ای دیگر
دلم را در میان نامه می پیچم پریشان تر
گفتم درختها با بوتهها برابر و همسان نمیشوند
گفتم درختها از سینه زمین چون ناله میجهند
امسال هم گذشت و دلی شعله ور نشد
چشمی برای غربت آیینه، تر نشد
باز آتش گام در گام تبر
راه بر خرگاهِ کاجی میزند
او را نه بد نه خوب فقط ماه میکشم
او را غم یک آدم خود خواه میکشم