هر چند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
سلما! چقدر باب تماشا شدهای
بر دشمن ما مرگ مفاجا شدهای
دوباره عید شد پدر لباس نو خریده است
و طعم خوب کلچه ها به کوچه ها دویده است
دوباره پای پیاده، قرار در اتوبوس
نهاد اول جاده، قرار در اتوبوس
همین دیشب به شهر قصه ها با خود مرا بردی
مرا تا اوج سرخ عشق وشعر و ماجرا بردی
آتش گرفت دود سیاهی بلند شد
تركش میان جمجمه ی كوچه بند شد
نشسته اند کلاغان بی خبر در برف
و جاده روسری گاج کرده سر در برف
دخترم مگو که افغانی نیم
مگو که لعل بدخشانی نیم
فدای حس عمیق غریبگی هایت
و کفش پاره ی حالا هرات پیمایت
تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت
احاطه کرده هزاران غم زمانه مرا
اجل گرفته به انگشت خود نشانه مرا
یارم که ز شیخ شهر هم شیختر است
چون دید ز روزه جان من در خطر است