در شهری که دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش پوسیده میشود
کوه، پابند گرانجانی است
آسمان در نابسامانی است
گورکنی در تونل مارپیچ میراثیش
وامانده های نیاکان خویش را...
دو پُشته ابر پریشان به رفت و آمد شد
و بغض تلخ غریبی از آسمان رد شد
پیروز و خجسته باد نوروز شما
فرخندهتر از همیشه هر روز شما
اینک بهار می رسد اما ناگاه
با قصۀ بلند مکرر کوتاه
روزنامهها، خبر، باز بمب و انتحار
کوچههای کابل و بلخ و شهر قندهار
ندارد عقل اگر، تقصیر خر چیست
چه داند خرمگس، حق بشر چیست
راوی بخوان روایت در خونتپیده را
قرآن، همان صلابت حلق بریده را
دنیا شبیه حس غریب است بعد تو
نقاشی زمانه عجیب است بعد تو
وداع با تو سلامی دوباره بود عزیز
دلم غریب ولی پر ستاره بود عزیز
امشب دلم به چنبرۀ تنگ بغضهاست
بغضی که سالهاست به این سینه آشناست