نه تو دیوانه چنانی كه حكیمانه بیایی
نه هوشیار چنینی كه چو دیوانه بیایی
من از این زندگی در کوچه ی تکرار می ترسم
و هم از ناله ها و گریه ی هر بار می ترسم
سرا پایت پر از غمها، مگر لبخند؛ یعنی چه؟
دلت آزرده از دنیا، مگر پیوند؛ یعنی چه؟
چشمانت از غزل شده سرشار عشق من
آغاز شد ترانهی دیدار عشق من
مهربانی میکنی نامهربانی میکنی...
هر چه میخواهی بکن که میتوانی میکنی
شب همان شب که سفر مبدا دوران میگشت
خط به خط باور تقویم مسلمان می شد
ای کاش آشنای تو باشم تمام عمر
همسایه صدای تو باشم تمام عمر
من در این کوره به جایی نرسیدم دیدم
آه دیوانهگی! ای کاش نمیفهمیدم
اگر چه خسته ترین مرد موسپید شوم
مرا اجازه نده از تو نا امید شوم!
برای من که غمم در قواره ی یک زن
نشسته عشق بدوزد دوباره پیراهن
پیراهنی از جنس ماهی بر تنت می دوخت
گاهی گرفته ماه را بر دامنت می دوخت
این منم، این نقش فریاد خموش
چشم بر راه پریشان خواب ها