تو چه موجود خدایی، تو چه دردی چه دوایی
که همه آیت عشقی، که همه لطف و عطایی
و من از خشم نفس گیر شما شرمیدم
وای از فلسفۀ پیر شما شرمیدم
چنانکه روم و ری را اربعین تو چهل منزل
کشیده سوز نی را سرزمین تو چهل منزل
آدمی پرنده نيست
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود...
آسمان لب باز کرد و گفتوگوها جان گرفت
خاک یکسر بوی شبنم، رنگ تاکستان گرفت
با نسیم روضهات دیوانه کردی باد را
صحنها هو میکشند این شور و این فریاد را
غزل غزل پر دردم غزل غزل سردم
چگونه با سبدی بی ستاره برگردم
دوش دستم به قلم می بردم
تا که در عشق بشر سخنانی که به زندان دلم دربندند...
در بازوی من رسم کن رنگین کمانت را
از چشمهای من تماشا کن جهانت را
هر صبح که از خواب برمی خیزم
بر شیشه یخ گرفته...
میکشاند مرا به سمت خودش باز از لابهلای شببوها
با دو دستان پُرطراوت خویش میرهاند مرا در آنسوها
«جان پدر کجاستی؟»، «اینجا کنارِ جو»
لت میخورم به دست دو مأمورِ تندخو