امسال باز بیوطنیم، ای پرندهها
یک روح در دو تا بدنیم، ای پرندهها
من صدای خندۀ ظلمت را
از حنجرۀ زخمی آوچه های آور ميشنوم
مرا ببخش اگر بار روزگار تو بودم
اگر همیشه نبودی، اگر کنار تو بودم
صبح است و باز در نفس صبحدم حرم
راه رهایی از شب اندوه و غم حرم
برای خاطراتت دفتر غم می شوم کابل
به رویِ شانه هایت شال ماتم می شوم کابل
گیسو بیفشان دختر کابل به ناز امروز
ما را به جام چشمهای خود بساز امروز
کلاهِ کبرِ خودت را ز سر نمیگیری
شبیهِ کارِ نشد هیچ سر نمیگیری
وقتی از اینهمه رؤیای نابهنگام ترس برمیداری
باران زنیست که با ده انگشت به صورتت آب میزند...
برای دردهای سرزمین مادری
برای بغض های تلخ زیر روسری
بی حضورت رنگ، ناپیدا شده گم میشود
آفتاب از هم فروپاشیده انجم میشود
سر گفتهای نهی به سر شانه تا به صبح
بیدار مانده شاعر دیوانه تا به صبح
هزار شیطانک معصوم
میان پلکهایت، گندمهای بافته را تعارف میکنند