از اینجا که منم تا اینجا
که یک نقطه با پایان جهان باقی ست...
ﻣﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻣﻔﻌﻮﻝ ﻓﻌﻞ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ
بیا بهار! ولی با چراغ فروردین
که تا نفس بکشیم از دماغ فروردین
مرا چشمت بهار سبز و زیبای سمرقند است
خریدارم بگو در فصل ارزانی خود چند است
در کویر آرزو ها عطر باران می رسد سبزه قامت می کشد بوی بهاران می رسد
خانه کجا داری؟
نه آسمان، به خاک فرو رفتن کودکانت را دید...
چهره ام را به خاطر بیاور، صورتم را به یاد ندارم.
حتی سگها استخوانم را نمیجوند...
وقتی که پنج شنبه ی من شامگاه شد
تو آمدی و جمعه ی من ماهِ ماه شد
سر میکشم هی جرعه جرعه زندگانی را
با اینکه از کف دادهام عمر و جوانی را
به چشم خلق جهان آفتاب مشترک است
زمین، زمانه، هوا، آب، ماه، آب مشترک است
با کدامین نفس از دست ستم آه کشیم؟
به کدامین طرف از دوزخ مان راه کشیم؟
اتفاقی بزرگ در پیش است
«آزادی» را فریاد کردهام...