بهاران و درختان ديار ما ز هم دور اند
چی دانستم که روزی کوه...
حتی صدای باران هم نازیباست
وقتی روحت را با صداقتش سنگسار میكنند
شب میان روزها دیوار شد
ای خدا آن ماجرا تکرار شد
هی گره زد بر گره، از اشک خالی شد
رج به رج رنج مدامش نقشِ قالی شد
چای میریزم با بخاری که میشود به ادامهاش آویخت
تا روزهایی دور در هر دو سمت زمانی که میگذرد...
جنون و جوش جوانی در اختیارم نیست
حمایت همگانی در اختیارم نیست
خورشید، پشت این شب غمگین دمیدنیست
تصویر صبح، در دل آیینه دیدنیست
از سینه ات برون زده مجروح دیگری
بر شانهات شکسته دل کوه دیگری
وقت آن رسیده
عطش از گلوی گلدان لب پنجره بردارم...
عشق، تو ای وارث توفندهگی
روح تماشاگر و «هستنده»گی
پاره های روحت امشب وصل با هم میشود
آفتاب از خانه ات فردا فراهم می شود
وقتی بهار می رسد و شور و حال نیست
یعنی که در نظام زمین اعتدال نیست