که می داند درختِ تشنهٔ تنها چه می خوانَد؟
به زیرِ آفتاب از آب، از دریا چه می خوانَد؟
برپاست رقص و شیون افلاک در من
کوهم که پیچیدهاست این پژواک در من
دو چشمت چلچراغِ شامِ عاشق
نگاهت بسترِ آرامِ عاشق
با خشم آذرخش؛ چو جنگل در اوفتد
موج شرر به خرمن خشک و تر اوفتد
ما به سوی روشنی رفتیم در باران خون
زیر بال ماست اکنون آسمان نیلگون
منفجر میشوم آخر بغل این تلفن
فکر کرده است به میدان پر از مین تلفن
چه گوید او چو ندارد جواب غمگین است
که در زمان زوال آفتاب غمگین است
ﺑﺎﺩ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺣﺲ ﺗﻼﻃﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺫﻫﻦ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻏﺰﻟﯽ ﮔﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
دیری ست این که رابطه ام با خدا کم است
چیزی میان سینه ی من گوییا کم است
قصیده را قرن هاست رها کرده ام
که رعایت ارکان آن سنگین است
اینک بهار از پل پیوند بگذرد
سالی دگر به لطف خداوند بگذرد
همین که سر بگذاری به شانه یک حرف است
بهانه باز بهانه، بهانه یک حرف است