این آسمان از دستها خستهست باور کن
سوراخ مرموز دعا بستهست باور کن
هر دم اسير لذت رنگ و لعابها
در صبحدم سياه ترند آفتابها
تحمل میکنم زجر گناهی نامشخص را
به گردن میکشم بخت سیاهی نامشخص را
برآشفتهست گیسوها به خون آغشته ابروها
سماع خون بهراه افتاده با تکبیر زالوها
و قرنها است که قلاب پرسش:(؟)
گلوگیر ماهیان سر گردان این برکه است
کشیدهاست دلم بسکه انتظار به شانه
شدهست دیدهی من شیشهای غبار به شانه
اگر به چنگ بیارم صلاح رایت را
جدا کنم به یکی کارد گونههایت را
دیشب فرشتهای به زمینآمد
وقت نزول آیهی دیگر بود
تو مثل سگ هستی چشمهایت از برف است
تنیدههای سپید صدایت از برف است
شاعرم، جاریتر از خون در رگانم پارسیست
آفتابِ من دری و آسمانم پارسیست
آدم کنار یار خود خوشحال اگر میبود
پرواز ممکن بود، دستت بال اگر میبود
کوه غمهای مرا دانهی ارزن دیدی
وسعت درد مرا یک سر سوزن دیدی