پیِ آتش نَفَسم سوخت، ولی شب تازه است
گفت راوی: «شب برف است که بی اندازه است»
دلم با بغض سنگینی
درون سینه محبوس است...
سيگار نيمه، قهوه، كتابِ شعر، در حصر خانهى دلتنگى
گوشى، پيام خستهى بىپاسخ، بغض شبانهى دلتنگى
درونِ سینۀ من کرده غُصهای لانه
به وسعتی که نگنجد به هیچ پیمانه
ای ابرِ سردکوشِ زمستان! در کیسۀ دریده چه داری؟
باز آمدی چه سرب و چه سنگی بر شهر بیسپیده بباری؟
بر روی لبش غنچهی از گل جاری
از ذهن و خیال او تغزل جاری
عبور کن به تماشای سبزه و گلها
درنگ کن به تماشای چشم سنبلها
کسی گفتا: "چه باید کرد با عشق؟"
به او گفتم: مبازی نرد با عشق!
فصل شبنم رفت و اینک فصل آتش باری است
تشنه گی در جویبار جان انسان جاری است
شب بود و ما در آخرین تاریخ جان داریم
بی هیچ حرف و منطق و توبیخ جان دادیم
ای شهر بیاراده، کمی چون و چند کن
این مردههای خانهنشین را بلند کن
خدا! درد غریبی کشته ما را
غم حسرتنصیبی کشته ما را