همین دیشب به شهر قصه ها با خود مرا بردی
مرا تا اوج سرخ عشق وشعر و ماجرا بردی
آتش گرفت دود سیاهی بلند شد
تركش میان جمجمه ی كوچه بند شد
نشسته اند کلاغان بی خبر در برف
و جاده روسری گاج کرده سر در برف
دخترم مگو که افغانی نیم
مگو که لعل بدخشانی نیم
که آمدیم به میدان جنگ تنهایی
به آب و آتش... با کوه و سنگ، تنهایی
فدای حس عمیق غریبگی هایت
و کفش پاره ی حالا هرات پیمایت
تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت
احاطه کرده هزاران غم زمانه مرا
اجل گرفته به انگشت خود نشانه مرا
یارم که ز شیخ شهر هم شیختر است
چون دید ز روزه جان من در خطر است
نگاه کن در چوبی سیاه پوشیده است
ستاره جان نکند چشم ماه پوشیده است
آمیخته با بویِ توأش میکردم
آموختهٔ خویِ توأش میکردم
دهقان هرات! قلب ما خانۀ تو است
بهتر ز هزار کاخ؛ ویرانۀ تو است