تو مثل سگ هستی چشمهایت از برف است
تنیدههای سپید صدایت از برف است
شاعرم، جاریتر از خون در رگانم پارسیست
آفتابِ من دری و آسمانم پارسیست
کوه غمهای مرا دانهی ارزن دیدی
وسعت درد مرا یک سر سوزن دیدی
یک عمر شد ناچار در چنگ سفر افتادهام
از بلخم اما چند کشور دورتر افتادهام
مانند عطری روی تنپوش تو میمانم
مانند آهنگی فراموش تو میمانم
مرا به حال خودم زرد و زار بگذارید
دلم گرفته از این روزگار، بگذارید
تو را از شیشه میسازد، مرا از چوب میسازد
خدا کارش درست است، این و آن را خوب میسازد
سلام حضرت اندوه! بانوی تردید
بغل بگیر مرا جای پنجهی خورشید
هميشه لحظهی تحويل سال میگريم
بدون هيچ جواب و سوال میگريم
خسته، آهسته بیسلام و علیک؛
آمد امسال بیصدا نوروز
دو پا و دست و گردن می شوی مرد
چقدر اندازه من می شوی مرد
نه گفتن
از تو ای دوزخِ تنگ!