کاش باشد آرزو سبزه نشین خوشبختی
برگهای زندگی پر از نگین خوشبختی
ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻭ ﺑﺮ ﺟﺎﯾﺖ ﺑﺎﯾﺴﺖ
ﻋﺰﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺰﻡ ﮐﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮ ﭘﺎﯾﺖ ﺑﺎﯾﺴﺖ
نمیگریم که میترسم جهان را سیل بردارد
قرار است این بنا را صور اسرافیل بر دارد
«بیا ای دل که راهِ خویش گیریم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»
افتاده تا که در دل آیینهها، غزل
تکرار هر نفس شده در سینهها، غزل
در گشودم... باز شد خاموشی خاموش من
پر شد از یک لذت آوازخوان آغوش من
در شروعی خموش و مه آلود، میرسم تا به انتهای خودم
مثل این کفشهای آواره میروم باز پا به پای خودم
با قناری دوباره میخوانم
نغمههای بلند آزادی...
برون پنجره ی تیره ی همیشه ی من
نهال نو تک من، دست و پا و ریشه ی من
چندین بار پنج هزار سال چندین بار مرگ...
درون خلوت خود کرده ماه سر در چاه
و در سیاهی شب قصه ی سحر، در چاه
خونواژهها هجوم میآوردند
تا بشکنند قفل دهانم را