
داستان کوتاه «گاو شیری»
مادرم قهرآلود سرم جیغ زد: – بدو برویم پس آلاف. قیافهاش را نمیدیدم، اما از تُن صدایش فهمیدم قهرش شوخی نیست، بلکه خیلی هم جدی
مادرم قهرآلود سرم جیغ زد: – بدو برویم پس آلاف. قیافهاش را نمیدیدم، اما از تُن صدایش فهمیدم قهرش شوخی نیست، بلکه خیلی هم جدی
گلدان را محتاطانه از تاقچه کلکین برداشت و آهسته گذاشت روی دیوار بالکن. گلدان دومی را هم با همان احتیاط گذاشت کنار گلدان اولی. خواست
خواب بودم. نمیدانم، شاید به رو خوابیده بودم. دقیق یادم نیست چگونه خوابیده بودم. شاید به پهلو خوابیده بودم. نه، شاید آستانه به پشت خوابیده
یازده بجه شب ساعت یازده شب است. خستهای و خوابت گرفته. میخواهی بخوابی. دقایق بعد این کار را میکنی و میخوابی. هنوز نیم ساعت نخوابیدهای
سالها از آن دوران گذشته و به سن پیری رسیدهام. تقریباً پایم لب گور است و به سختی نشست و برخاست میکنم. با وجودی که
روبروی آیینهی دیواری روی چوکی نشستم. دستانم را چرب کردم. صورتم را در آیینه دیدم. مقداری چرب برداشتم و صورتم را هم چرب کردم. کسی
وارد سرا که میشوی برگهای نهالهای شگوفهزده درخت بهی نگاهت را پر رنگ سفید و گلابی میکند. عطر شگوفه بهی که به دماغت میپیچد با
سیب در هوا چرخی زد. ملاق خورد، ملاق خورد، ملاق خورد… و بر تیغۀ کارد فرود آمد. دو پله شد و بر زمین افتاد. مرد
ساق هایش لوچ بود و هی شصت دستش را میچشید. پاهای گوشت آلودش در هوا تکان میخورد و به هم میپیچید. روی پرنده کنار کلکین
ساعتی است که خسته شده ایم. دیگر خسته شده ایم. چون دو توته گوشت کوفته شده در برابر هم نشسته ایم. چشمان ما به تاریکی
هوا بوی ستاره می داد. آفتاب تازه بالا آمده بود. گرم می تابید. نسیمی سرد از بالای سفید کوه می آمد، رشته های گرم و
اتل لب جوی نشسته و لب های تشنه اش را به سطح آب سرد، دلچسپ و گریزنده گذاشته است. سبزه های کنار جوی که با