
داستان کوتاه «آن سوی دنیا»
روستا شهر «بیگدا»، که تازه به آن کوچیدهام، خاموش و زیباست. در یک جا کشتزارها و تپههای پخچ و بلند با سه رنگ زردگون، سبز
روستا شهر «بیگدا»، که تازه به آن کوچیدهام، خاموش و زیباست. در یک جا کشتزارها و تپههای پخچ و بلند با سه رنگ زردگون، سبز
هیچکس خوش ندارد که یک تانک (تی۶۲) را به حیوان بیآزاری تشبیه کند، اما در آن روز پاییزی هفت ـ هشت تا از این غولهای
همه چیز پیش چشمهای «امرالله» و دو فرزندش و «ملا دینمحمد» اتفاق افتاد. طبیعتا هیچکس در یک روز زیبای بهاری که آسمان بعد از باران
از بس کشیده شد؛ برده شد. جلوی سرباز طرف دیگر جاده راه افتاد. هر دو لحظاتی پشت یک رده دیوار خام و شکسته گم شدند.
هوای رستورانت «مک دونالد» شهرک «پالوالتو» ی کالیفرنیا گرم بود اما هوای بیرون سرد بود. چند نفر دور تر از رستورانت در برابر تکه های
آقا میرزای صراف از چند روزی به این سو در بستر مرگ افتاده بود و اهالی کوچۀ “بهارستان” منتظر خبر مرگش بودند. وقتی شاه ولی،
شب خوش بهاری بود و مهندس جمشیدی از پشت پنجره به بیرون می نگریست. در سایه روشن آن شب تکه یی از شهر کابل پیش
دانههای برف از پشت شیشههای عرقزدۀ کلکین، زیبایی خاصی را به نمایش گذاشتهاند. دانههایی که گاه خورد میشوند و گاه کلان. از یک سو بَرندۀ
هشت ساله که بود، از سردرخت چهار مغز همسایه زیر غلتیده بود که نخست به پا و بعد به کله خورده بود. پس از همان
آن روز برایم با تمامی روزهای زندگی ام فرق میکرد. به یاد ندارم همچین حس درهم و عجیبی داشته باشم. به زمین و زمان فحش
مکار ما هر روز لاغر تر میشـد، همه هـمکاران ما هر روز لاغر تر می شـدند. کالا های همکار ما هر روز در جانش کلانتر
عصر یک روز گرم تابستان پیرمردی با خرش از یک جاده سنگلاخ میگذشت. بر پشت حیوان، یک زن جوان حامله نشسته بود و دو کودکش