
داستان کوتاه «فیل مرغ و شتر مرغ»
یک روایت عامیانه می گوید: از فیل مرغ پرسیدند، چرا بار نمی بری؟ گفت: من مرغ هستم، چگونه بار ببرم! پرسیدند: پس چرا پرواز نمی
یک روایت عامیانه می گوید: از فیل مرغ پرسیدند، چرا بار نمی بری؟ گفت: من مرغ هستم، چگونه بار ببرم! پرسیدند: پس چرا پرواز نمی
موزه ها، موزه ها، انگور ها، انگورها، صدایم در سرم انعکاس میکند و میگوید: ـ موزه ها موزه ها، انگورها انگورها. هوا گرم است بسیار
جهان به پنج متر مربع تقلیل یافته بود. روشنایی و نور جهان در یک درز دروازه متراکم شده بود. شب و روز با روشنایی چراغ
اواخر سال تعلیمی بود. شاید هم ماههای عقرب یا قوس. درست به خاطر ندارم. صنف اول بودم. شیشههای در و پنجرههای صنف ما شکسته بود
شام بود. شامها همیشه اندوهی را در دل من بیدار میکنند. مخصوصا اگر بیرون از خانه باشم و ببینم که آفتاب آرام آرام با یک
…و شیخ – قَدُّس اَللَّهُ سِیرُه – گفت: در این شهر، پیرمردی بود سخت نادار و بی نوا. این مردِ پیر، به کوی های اعیان
روزگاری جوان بود و در جوانی با نشاط بود. اما حالا دیگر پیر شده بود. همه چیزش دلالت برین می کرد: موهای سپیدش، کم زوری
باستانشناس روزهای درازی را روی تپه، در میان خاک ها، سپری کرده بود. با تلاش خستهگی ناپذیر کاوش میکرد. میخواست گذشتهای را که در زیر
من تک درختی هستم. در این جا بیخی تنها هستم. در دَور و پیشم، نی درختِ دیگری دیده میشود و نی گیاهی. تا چشم کار
شام، وقتی تاریکی سراسر باغ را میپوشید، ما هنوز هم زیر درختان توت، زردآلو و قیسی با آنکه شاخهها و برگ های درختان هربار به
در زیرِ باران، در میانِ تاریکی شب، مرد روی ماشینِ خودرو خَم شده بود و نومیدانه میکوشید آن را به کار اندازد. آسمان، با همه
به پسر چشم سبزی که یک شب اردیبهشتی از خواب بیدارم کرد. وقتی روی پل آهنچی خوابم برده بود. مهندس یزدان نیامده است، بچه کاکایش