داستان کوتاه «تذکره»

داستان کوتاه «تذکره»

جهان به پنج متر مربع تقلیل یافته بود. روشنایی و نور جهان در یک درز دروازه متراکم شده بود. شب و روز با روشنایی چراغ

داستان کوتاه «ترانه استقلال»

داستان کوتاه «ترانه استقلال»

اواخر سال تعلیمی بود‌. شاید هم ماه‌های عقرب یا قوس‌. درست به خاطر ندارم‌. صنف اول بودم‌. شیشه‌های در و پنجره‌های صنف ما شکسته بود‌

داستان کوتاه «آدمی و سگ»

داستان کوتاه «آدمی و سگ»

…و شیخ – قَدُّس اَللَّهُ سِیرُه – گفت: در این شهر، پیرمردی بود سخت نادار و بی نوا. این مردِ پیر، به کوی های اعیان

داستان کوتاه «پیرزن و سگش»

داستان کوتاه «پیرزن و سگش»

روزگاری جوان بود و در جوانی با نشاط بود. اما حالا دیگر پیر شده بود. همه چیزش دلالت برین می کرد: موهای سپیدش، کم زوری

داستان کوتاه «باغ»

داستان کوتاه «باغ»

من تک درختی هستم. در این جا بیخی تنها هستم. در دَور و پیشم، نی درختِ دیگری دیده می‌شود و نی گیاهی. تا چشم کار

داستان کوتاه «قبر چهارم»

داستان کوتاه «قبر چهارم»

شام، وقتی تاریکی سراسر باغ را می‌پوشید، ما هنوز هم زیر ‏درختان توت، زردآلو و قیسی با آنکه شاخه‌ها و برگ های درختان ‏هربار به

داستان کوتاه «ساعت سِفر»

داستان کوتاه «ساعت سِفر»

به پسر چشم سبزی که یک شب اردیبهشتی از خواب بیدارم کرد. وقتی روی پل آهنچی خوابم برده بود. مهندس یزدان نیامده است، بچه کاکایش