داستان کوتاه «تنهای تنها»

داستان کوتاه «تنهای تنها»

_عروسیشان عزا شد. عروسیشان عزا شد… مادر گریه میکرد و بلند بلند این جمله از دهـانش خـارج مـیشـد. چشم‌هایش را بسته بود و مثل گهواره

داستان کوتاه «اخطار آخر»

داستان کوتاه «اخطار آخر»

شاید قبل از کشیده شدن چنگال آن گربه لعنتی روی در حیاط بود، که تمام در و دیوار های آن محله مثل خوره به جانم

داستان کوتاه «کادر مشکی»

داستان کوتاه «کادر مشکی»

زن که گریه هایش تمامی نداشت، دستمال دیگری از درون جعبه برداشت. اشک هایش را پاک کرد. مرد از کنار زن که روی تخت نشسته

داستان کوتاه «خاطره»

داستان کوتاه «خاطره»

از آن روز سال‌ها میگذرد. اما، یاد آن روزها، شعله ی کوچکی را در من زنده نگاه داشته تا گرمابخش وجودم باشد. دیگر حتی تغییر

داستان کوتاه «تعفن»

داستان کوتاه «تعفن»

در این خانۀ بزرگ که هـر روز قسـمتی از وجـودم را تنـاول میکند، تریاك تنها مونسم شده است. دوایی که بعد از آن شـب مرا

داستان کوتاه «عبور»

داستان کوتاه «عبور»

باد برگ های خشک حیاط زندان را به رقص درآورده بود، خورشید نـارنجی تـر از همیشـه غـروب مـی کـرد و آخرین پرتوهایش از پنجره ی