
داستان کوتاه «احمد مادر»
احمد از وقتی 8 ساله بود دلش می خواست زن بگیرد. ایـن موضـوع را نامـادری اش یک روز صبح به او گفته بود. آن روز
احمد از وقتی 8 ساله بود دلش می خواست زن بگیرد. ایـن موضـوع را نامـادری اش یک روز صبح به او گفته بود. آن روز
_عروسیشان عزا شد. عروسیشان عزا شد… مادر گریه میکرد و بلند بلند این جمله از دهـانش خـارج مـیشـد. چشمهایش را بسته بود و مثل گهواره
شاید قبل از کشیده شدن چنگال آن گربه لعنتی روی در حیاط بود، که تمام در و دیوار های آن محله مثل خوره به جانم
زن که گریه هایش تمامی نداشت، دستمال دیگری از درون جعبه برداشت. اشک هایش را پاک کرد. مرد از کنار زن که روی تخت نشسته
از آن روز سالها میگذرد. اما، یاد آن روزها، شعله ی کوچکی را در من زنده نگاه داشته تا گرمابخش وجودم باشد. دیگر حتی تغییر
مینا پشتش به بقیه بود، دلش می خواست یک اسمی داشته باشـد، مثل باقی اسم های مستعار کارگاه یکی از بچه ها که هیکل درشت
پدر عزیز و مهربانم! شکوفه ها خواهند شکفت و نهال ها به زودی قد خواهند کشید. برف ها قطره قطره آب می شوند و دیگر
من یک جایی آن بالا ایستاده بودم، خیلی عجیب بود، چطوری از ایـن بالا سر در آورده بودم، نمیدانستم! درست زیر سقف بودم، نـه میتوانسـتم
در این خانۀ بزرگ که هـر روز قسـمتی از وجـودم را تنـاول میکند، تریاك تنها مونسم شده است. دوایی که بعد از آن شـب مرا
ابراهیم به درختانی که تا پای کوه ها امتداد داشتند و خورشید را بلعیده بود خیره شده بود. عرق از سر بی مویش بر روی
باد برگ های خشک حیاط زندان را به رقص درآورده بود، خورشید نـارنجی تـر از همیشـه غـروب مـی کـرد و آخرین پرتوهایش از پنجره ی
یکی صبح ها در می زند… می دانستم مدتی است، یکی هر روز صبح جلـو در مجتمـع سـبز مـی شـود. نمی شـناختمش. ولی یک بار