
داستان کوتاه «گل های گلاب برای گیتا»
گیتا زنگوله کوچک را به سیم حلقوی بند کرد. تمام شد. زنگ بادی را تکان داد. زنگوله های کوچک صدا دادند. گیتا خندید. زنگوله ها
گیتا زنگوله کوچک را به سیم حلقوی بند کرد. تمام شد. زنگ بادی را تکان داد. زنگوله های کوچک صدا دادند. گیتا خندید. زنگوله ها
در منطقه بود و باش ما، یک کلیسای قدیمی وجود دارد که وقت و ناوقت ناقوسهایش صدا می دهند و آدم را به چرت می
بازهم ورق بر گشته بود. استاد پیر دست به عصا میخواست به بارگاه امیر جدید برود، به بارگاه امیری که رهین دست بازیگر روزگار بود
اداره ما هم دارالعلوم بود و هم دارالفنون! مجمع رفقا در اصل مجمع فضلا بود مجمع فضلایی که هر کدام از خود مدار و محوری
دریاب در میان تمام شاگردان فاکولته نقطه نیرنگی بود. قدی دراز، گردنی دراز، دست های دراز، پاهای دراز و حتی دندان های دراز داشت و
ما یک جمعیت کوچک تصادفی هستیم که بی قول و قرار بی ارادۀ قبلی، هر روز از بام تا شام، جمع میشویم و از خردترین
برف می بارید و شیر دانه هایش را از پشت شیشه یگان یگان می شمرد یک، دو، سه، چهار، پنج… اما نداف آسمان با چنان
«نبی» از بیخ بته بود، هیچکس و کویش را نمی شناخت. حتی خودش. مثل سمارق که بهاران آب جویکی میروند او هم غفلتاً در آن
آورده اند که سلطان سکندر کابلی ملقب به صاحبقران! دو شاخ داشت. شاخهایی بران، براق و تابیده به عقب، که جز ملکه و وزیر دست
کوره راهی که از خانه ما به گور مادرم میرسد از لابه لای درخت های تناور یک جنگل انبوه میگذرد. هرگاه که قناریها، فاخته ها
فقط دوسال و چند روز می شد که ببو ـ مادر واسع ـ شوهرش را از دست داده بود. هیچ گمان نمی رفت که او
هوا گرگ و میش بود. چند تا خروس و ماکیان سیاه و سفید در یک صف روی زینه خوابیده بودند و گربه سیاهی ملال آور