داستان کوتاه «مرد و نامرد»

داستان کوتاه «مرد و نامرد»

بازهم ورق بر گشته بود. استاد پیر دست به عصا میخواست به بارگاه امیر جدید برود، به بارگاه امیری که رهین دست بازیگر روزگار بود

داستان کوتاه «دشمن مرغابی»

داستان کوتاه «دشمن مرغابی»

اداره ما هم دارالعلوم بود و هم دارالفنون! مجمع رفقا در اصل مجمع فضلا بود مجمع فضلایی که هر کدام از خود مدار و محوری

داستان کوتاه «نقطهٔ نیرنگی»

داستان کوتاه «نقطهٔ نیرنگی»

دریاب در میان تمام شاگردان فاکولته نقطه نیرنگی بود. قدی دراز، گردنی دراز، دست های دراز، پاهای دراز و حتی دندان های دراز داشت و

داستان کوتاه «از بیخ بته»

داستان کوتاه «از بیخ بته»

«نبی» از بیخ بته بود، هیچکس و کویش را نمی شناخت. حتی خودش. مثل سمارق که بهاران آب جویکی میروند او هم غفلتاً در آن

داستان کوتاه «عروسی»

داستان کوتاه «عروسی»

هوا گرگ و میش بود. چند تا خروس و ماکیان سیاه و سفید در یک صف روی زینه خوابیده بودند و گربه سیاهی ملال آور