هوا خنک شده و بازوانت عریان است
مرا بپوش عزیز دلم زمستان است
شاعر بیا با واژهی افشار بنویس
از واژههای تلخِ خود بسيار بنويس
حماسه آفرین درهها!
طلسم یأسی اینجا حکمفرماست...
زمانهیاست پر از خوف و شر؟ فدای سرت!
تو خوب باش، تمام بشر فدای سرت!
خشم را پايان بده، خون مرا فرياد كن
از شب و خفاشﻫﺎ جان مرا آزاد كن
بارانی بی وقتم
که خیابان ها درکم نمی کنند
تحمل کن وطن این درد درمان میشود روزی
و قصر ظالمانت سخت ویران میشود روزی
هرشب هوای کوچه دلدار می کنم
دل را تسلی از در و دیوار می کنم
زنان بسیاری
لای موهای شان داغ فرزند بافته اند...
ما هفت روز تمام را منزل زدیم
و بال هیچ پرنده یی در ذهن ما خطور نکرد
باز آمدم که شعر بخوانم برایتان
از زخمهای کابل و از بامیان من
برداشتهام کودکِ سرماخورِ خود را
بر روی خیابان زدهام چادُرِ خود را