همیشه منتظرم تا که ماه در بزند
سری به عالم من باز بی خبر بزند
تاریخ، هستی مرا زیر و زبر کردهست
اندوه من چشم تو را از گریه تر کردهست
میخواستم بخوابم و در خواب گم شوم
در برف، در سپیدی مهتاب گم شوم
تاکسی شکوفه را میبرد فرودگاه
شب پیاده میشود روی روسری ماه
ناگهان شروع شد با همان دو کاسه آش
این سهشنبههای خوش، نذرهای کاش... کاش...
ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ
اگر که شیخ از دین خدا نان در نمیآورد
اگر قاتل سر از دربار سلطان در نمیآورد
دخترم! مکن بازی، بازی اشکنک دارد
بازی اشکنک دارد، سرشکستنک دارد
هر چند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
سلما! چقدر باب تماشا شدهای
بر دشمن ما مرگ مفاجا شدهای
دوباره عید شد پدر لباس نو خریده است
و طعم خوب کلچه ها به کوچه ها دویده است
دوباره پای پیاده، قرار در اتوبوس
نهاد اول جاده، قرار در اتوبوس