تابوت های خاک اندود
از چهارسو به شهر می آیند
در گفتمان آیینه دل دال برتر است
از برتری است این همه آماج خنجر است
قلم مى رقصد از تكرار یک انشاى تنهایی
شبيه بچه آهويى كه در صحراى تنهایی
صدا ز کـالبد تن به در کشیـد مرا
صدا به شکل زنی شد به بر کشید مرا
چه بر سر خلق آمده است در این خاک
که دست شمشیر و پا تبر است...
سوگنامهی عشق است، نالهی بلندِ رود
چادر سپیدِ ماه، سینهی سیاهِ دود
سال موش است و بشر، موش شده در غارش
دلخوش از آن که چه انباشته در انبارش
کدام کشف؟ کدامین شهود؟ کو الهام؟
بمیر شاعر بیچاره با چنین اوهام
زمان رسیده کنون بر مدار لبخندت
و رو به راه شده کار و بار لبخندت
صدا کردم تو را آوازهایم در گلو گم شد
میان وحشت شب در هیاهو هایوهو گم شد
چقدر گریه کنم غربت ماوایم را
غم ویران شدن میهن زیبایم را
تا چشم وا کردی به خود حیران شدی کابل
دیدی که در خون میتپی گریان شدی کابل