ما میمیریم
تا شاعران بیمار شعر بگویند...
خستهتر از همیشه به راه افتاد
در چهرهاش، شعاع غصه نمایان بود
خيابان، ظهر خلوت بود و او پر موج و توفانی
قدم میزد خودش را غرق در افکار طولانی
عطر حضورت در زمین و آسمان جاری
فرزند خورشیدی و نورت در جهان جاری
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
از شیشه های شهر کابل خون چکان پیدا است
آیینه های شهر مان هر روز عاشورا است
ما آستین ترمَه دوز یَک چَپَن بودیم
ما دست گرم شال دَور یَک یخن بودیم
باز بوی کربلا دارد زمین
مرگِ سرخِ پُر جَلا دارد زمین
احتیاط اهل مدینه، که فضا چون شام است
خارجی خواندن با طعنه، خودش دشنام است
نگاهت میتراود چون گل شبتاب صحرایی
دلم را میبرد با خود به سمت شهر رویایی
در خود می گریم و به کس غم ندهم
من زخمم را به هیچ مرهم ندهم
در روضه به روی او بسته است، مینشیند کنار دیوارش
چادرش را که خاکی راه است، میکشد روی بغض بسیارش