خونِ جگرِ سنگ عقیق یمنی شد
من خون جگر خوردم و قلبم حسنی شد
به سرش چادر آبی به بغل طفل خموش
میرود زن طرف چشمه چنین كوزه به دوش
بگو به دشت، به دریا، به کوه؛ دردِ مرا
که خاک گشتم و بادی نبرد؛ گردِ مرا
به نام عشق که در جانِ جان من جاریست
خدای یاری و پرودگار دلداریست
بگیر باز تبر را… بگیر! ابراهیم!
بزن به فرق خدایان پیر ابراهیم
آقای راد زخم ارزگان ندیده است
این شاخه هیچ یورش توفان ندیده است
اینک چهار هزار تفنگدار دریایی با ششصد چراغدار
از بام برج های جهانی شاخ بزغاله ای را نشانه گرفته اند
ساعتی پیش دو تا کوزه لب جو پُر شد
به همان عادت هر روزه، لب جو پُر شد
هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم
پرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم
رسید یک پرنده در آسمان آبی
زیبا و پرترنم مثل بهار نابی
به لب حرف و به دل فریاد دارم
رخِ تر، خاطرِ ناشاد دارم
برق چشمانت ستاره شال سبزت آسمان
پخش شد زیباییات در چارسوی این جهان