شب است، پنجره باز است و ماه پنهان است
اتاق کهنهی من سرزمینِ ویران است
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
باید دمی با عشق همپیمانه باشی
با هر کسی جز حضرتش بیگانه باشی
یک جهان سوگ یک جهان ماتم
یک جهان شور یک جهان شیون
من زنم، یک دردمند دورۀ دیرینه ام
وارث غمهای بیپایان صد تهمینه ام
امشب به من از رستم و از ببرِ بیان خوان!
شهنامه اگر نیست، کمی از اخوان خوان!
بغض کرده چشمم امشب موج طوفانی ستم
کوره راه سرنوشت زشت طولانی ستم
باز هم تیغ غم از طاقت ما تیزتر است
نازنین! شب به شب این قصه غم انگیزتر است
من در این زندان بیدیوار آزادم
بعد از آن روزی که لبها و زبانم را زدند آتش...
پشتِسر از هرچه مرداب است، اشکم خستهتر
پیشِرو از هرچه بنبست است، چشمت بستهتر
به روی مغزم اگر هر قدر قدم زده باشی
بخند! دوست ندارم غریب و غمزده باشی
دوباره مثل خودم، با خودم، بدون خودم
نشستهایم مقابل، من و جنون خودم