حس میکنم ای دوست! بر دوش زمین، بارم
این روزها کوهی پر از غمهای بسیارم
چشم های ما کار سیاه میکردند
آرام آرام تاریک و تاریک شدیم
شرط در عشق که گفته ست جگر داشتن است
اصل بر خنده ی معشوق نظر داشتن است
زندهگی نیست برق تابشگر
که کشد خط زر به لوح سپهر
بیا! حقایق موجود را به گریه نشینیم
شب سیاه تر از دود را به گریه نشینیم
غرور و هیبت تو در دل سپاه تو نیست
کسی مراقب اندیشه ها و راه تو نیست
نی مهر، نه ماه قسمت ما شده است
نی راه که چاه قسمت ما شده است
ای یار بیا کلبه ی ویرانه هنوز است
سرد است، ولی گرمی جانانه هنوز است
مرا به جای تو در پای دار گریه گرفت
به پای دار مرا زار زار گریه گرفت
از مرگهای تازه ما را با خبر کرده
این کهنه غمها، کام ما را تلختر کرده
خانه باز آبستن یک ماجرای لعنتی
بوی خون میآید از این سرسرای لعنتی
آن که شمشیر ستم بر سرما آخته است
خود گمان کرده که برده ست؛ ولی باخته است