تماس گوشی، از آن سو صدای مشغولی
فشار روحی سختی به حال مستولی
عشق با درد؛ عجین است ای دوست
دزد عقل و دل و دین است ای دوست
باز خونِ بی گناهان، بی کسان
جاده ها را جویباران ساخته
رفتیّ و کسی نکرد غمخورگیات
رفتیّ و کسی ندید بیچارگیات
سکوت سهم تو از من، نگاه سهم من از تو
هجوم خاطره های سیاه سهم من از تو
پیِ آتش نَفَسم سوخت، ولی شب تازه است
گفت راوی: «شب برف است که بی اندازه است»
دلم با بغض سنگینی
درون سینه محبوس است...
سيگار نيمه، قهوه، كتابِ شعر، در حصر خانهى دلتنگى
گوشى، پيام خستهى بىپاسخ، بغض شبانهى دلتنگى
درونِ سینۀ من کرده غُصهای لانه
به وسعتی که نگنجد به هیچ پیمانه
ای ابرِ سردکوشِ زمستان! در کیسۀ دریده چه داری؟
باز آمدی چه سرب و چه سنگی بر شهر بیسپیده بباری؟
بر روی لبش غنچهی از گل جاری
از ذهن و خیال او تغزل جاری
عبور کن به تماشای سبزه و گلها
درنگ کن به تماشای چشم سنبلها