چه وحشتی است که محکوم سرنوشت شوی
اسیر آنچه تو را پنبه کرد و رشت شوی
تبر نگفت کلامی ز اتهام درخت
دمی که بست کمر را به انهدام درخت
شانه های شهر درد میکند
اینجا بمان؛ سالهای بیپروانگی بس است
دو همدمیم من و تو، دو یار همسایه
دو رود جاری از این چشمه سار همسایه
دوستت دارم چنان که تو طلا را
بر دوش می کشی و خاموش می نشینی
این روزهای زود گذر همچو آب ها
ما را برند سوی عدم با شتاب ها
دختر کنار در بدستش پاکت گل دار
یعنی به آقا می کند تقدیم یک سیگار
عمرم همه با گداز و با سوز گذشت
آگه نشدم چگونه نوروز گذشت
به کنج سینه دلم هرچه صبر کرد نشد
که غیر مُهره؛ کسی اهل تاس و نرد نشد
از این بیدادگه؛ دادی نیامد
ز یک چاووش؛ فریادی نیامد
به دور گردن خود شالی از شكوفه ها آویز
بخند ای كه بهاری و از غزل لبریز
دلم با بغض سنگینی درون سینه زندانی است
دلم چون ابرهای درهم و آشفتهٔ همواره در تبعید...