بانو چو شهرزاد به تکرار قصه کن
از تیرگی عادت و آزار قصه کن
چقدر خوش باورم
آنگاه که فراموشت میکنم...
تا به پیرش، خواجه عبدالله بفرستد درود
کاروانش از هریوا رفت سمت شاهرود
تکدرخت پیرم اما دوست دارم ریشهام را
ریشهام را؛ این غرور خُفتهی اندیشهام را
او رسول رحمت بود، پیک مهربانیها
سورهی محبت بود شور همزبانیها
برگرد کودکم
به جهانی که از آن آمدهای برگرد
بنفشه رو به سحر سوخت، ارغوان خشکید
نماند ابری و در چشمم آسمان خشکید
گوشهی سجاده و محراب روشن می شود
اشک تو چون گوهر شبتاب روشن میشود
دوباره زل زده ام روبروی یک دیوار
شبیه حال خودم رنگ و بوی یک دیوار
خدا برای تو یک لحظه درد و غم ندهد!
به زندگی تو از جام عشق کم ندهد
خورشید؛ شب و روز چه در جا زده باشد!
تا در سفر چشم تو دریا زده باشد
می زند لگد به زن با تمام انزجار
وحشتی سکوت را می کند به خود دچار