صبح
سر که برداری
ای زکریای درخت ها
اسب سیاهِ بسته در تنه ام...
ای پلنگان غیرت! ای مردان فولادین ما!
وای اگر دیگر بلرزد بازوی سنگین ما!
صحنهی از آخرین دیدار باقی ماندهاست
در خیالم خاطرات یار باقی ماندهاست
لیلی جان
لیلی لیلی لیلی جان
بهار آورده گل، تا یار من گیسو برآشوبد
جهان را باز با یک گوشه ابرو برآشوبد
در چشم های او که از آن عشق می تکید
می شد نگاه حضرت خورشید را کشید
ای حلول زندهگی، ای رستخیز
شعر را با عشق در جانم بریز
ستاره در غزل پیچیده یک دامن زلیخا جان
مرا آویخته در شاخه ی مهتاب سرگردان
منتظر مانده ام که برگردی تا غزل هایم عاشقانه شود
مثل تزریق خون به یک بیمار، لب تو وارد ترانه شود
از نگاهت قرنها سیراب سقاخانهها
چشمهای تو دلیل مستی پیمانهها
برمیگردیم تا سوکچامههایمان را کتیبهیی سازیم
بر گورستان تاکبنهای شمال...