اینجا خموش منشین غوغای تازه سر کن
تو شعر نو بهاری ابر مرا شرر کن
کودکی در من غرق میشود
سمت آشفته دریاها...
خانه تاریک، دل باغ و بیابان تاریک
بی تو هر کوچهٔ این شهرک ویران تاریک
بیار باره که امشب سوار خواهم شد
به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد
ما آمدیم و کشور خود را بغل کردیم
این مادر دردآور خود را بغل کردیم
صدا ترکید در بغضی که از آواز می ترسید
لبم مانند قبل از شعله ی الفاظ می ترسید
موروثی است این طالع جانکاه اسماعیل
با پای خود رفتن به قربانگاه اسماعیل
خوابیده شب قریه در آغوش ستاره
تابوت خیابان شده گل پوش ستاره
من در نخست بار بدرود گفتنم
این واپسین درود فرستم به جانبت...
تمام ابر می بارد دل آواره گردت را
ستاره می نویسد شعله شعله زخم و دردت را
شکر خدا که اهل جدل همزبان شدند
با هم به سوی کعبه ی عزّت روان شدند
پشتِ البرز و سینهی آمو، همچنان بیقرار و پابرجاست
زادهی مهر و غیرتم؛ یعنی پدرم کوه و مادرم دریاست