رنگ افسرده ترین فصل خزان است تنم
بوی غم ریخته در پیچ و خم پیرهنم
شرارههاى نگاهىست مشتعلمانده
دلیل گرمى طبعم که معتدل مانده
بیجوش و خروش و سردٍ سردم بیتو
با خویش؛ همیشه در نبردم بیتو
دو قطره اشک دو چشم غریب در حرمت
صدای خواندن اَمَّن یُجیب در حرمت
بر این کویرِ عطش؛ گهگهی ببار ای ابر!
آیا کریم سپهر، ای بزرگوار! ای ابر!
این شعر را بدست خودم پاره میکنم
نامت ز شهر شعر خود آواره میکنم
عشق آیتی از کعبه و دَیر و حرمش
شمس آینهٔ تمام قدِّ صنمش
گم میشوی در بین این آدم فروشی ها
محکوم خواهی ماند در این غم فروشی ها
بوی یار است و به هر جا سخنی گل کرده
یارب این گل ز چه چاک یخنی گل کرده؟
نقطه و خط و حرف، با شادی، روی تخته قطار منتظر است
همه مجموعه ی الفبا نیز،یک طرف آن کنار منتظر است
این سد سکندر است بر رود هرات
یا آب حیات میرسد از ظلمات؟
دست در دست باد، دختر من
میزند رنگ نو به دشت و دمن