از زمین خون تازه می جوشد چهره آسمان پریشان است
می روم راه با تنی مجروح، راه؟ نه! خط تلخ پایان است
به كاتب اين سطور دستور داده اى
بنويسد اين صفحه جا مانده از مقاتل
آسمان پیچیده در خود برد ناگهان، آرام از بیشه
روح گل پرورد باران را تا قیامت وام از بیشه
دلم دوباره به جوش آمد و تلاطم کرد
هوای خیمهات ای آفتاب سوم، کرد
رفتی و ناله های دلم ناشنیده ماند
مرغ هوس ز بام دلم ناپریده ماند
همیشه منتظرم تا که ماه در بزند
سری به عالم من باز بی خبر بزند
تاریخ، هستی مرا زیر و زبر کردهست
اندوه من چشم تو را از گریه تر کردهست
میخواستم بخوابم و در خواب گم شوم
در برف، در سپیدی مهتاب گم شوم
تاکسی شکوفه را میبرد فرودگاه
شب پیاده میشود روی روسری ماه
ناگهان شروع شد با همان دو کاسه آش
این سهشنبههای خوش، نذرهای کاش... کاش...
ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ
اگر که شیخ از دین خدا نان در نمیآورد
اگر قاتل سر از دربار سلطان در نمیآورد