به حُکم چشمهایت می نویسم نامه ای دیگر
دلم را در میان نامه می پیچم پریشان تر
گفتم درختها با بوتهها برابر و همسان نمیشوند
گفتم درختها از سینه زمین چون ناله میجهند
امسال هم گذشت و دلی شعله ور نشد
چشمی برای غربت آیینه، تر نشد
باز آتش گام در گام تبر
راه بر خرگاهِ کاجی میزند
او را نه بد نه خوب فقط ماه میکشم
او را غم یک آدم خود خواه میکشم
نشسته برف پیری روی مویت، دلم میخواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد
من هیچوقت به مرگ تو راضی نمیشوم
حتی برای مدت کوتاهی...
جامانده روح دختران، آنسوی دروازه
دنیای سبز و بیکران، آنسوی دروازه
نگاهم میکنی و میشود اعجاز بیتردید
جهان گردیده از چشمان تو آغاز بیتردید
بزن جرقه، برقصد خیال در آتش
شود مشاهده ققنوس و بال در آتش
میبینمت هر روز بین درههای پیر
بهر دفاع از کشورت، جان میدهی سرباز
قطب شمالم، بهار ندارم
کوه یخم، برگ و بار ندارم