بر سفرهی خوشرنگ باغ و گل نشانت
صبحانهات هستم، پنير و شير و نانت
ألَی! یاد وطن کرده دل مه
لباس غم به تن کرده دل مه
کسی که این طرف خط نشسته مجنون است
- الو! سلام عزیزم! صدات محزون است
اینجا رخِ تازه خاطرِ شادی نیست
سوگ است و سیاهی است و آزادی نیست
این سرنوشت تلخ و مبهم ماندنی نیست
یک روز شادی میرسد غم ماندنی نیست
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
به داغ نامرادی سوختم ای اشک، طوفانی!
به تنگ آمد دلم زین زندگی ای مرگ، جولانی!
یک نفر هی چوب دارش را ببیند سخت نیست؟
پیش چشمانش مزارش را ببیند سخت نیست؟
می زنند از شاخ و برگت ای دماوند سبیل!
عده ای گمراه -با حقه و ترفند- سبیل
تفنگ، کوه، زمستان، تنوری از آتش
و مرد و اسپ، بیابان، عبوری از آتش
چه تلخ! با تنِ از رنج خسته در آتش
زمین به وضع غریبی نشسته در آتش
بی چتر زیر بارش باران مرا ببوس
در بین بیر و بار خیابان مرا ببوس