از هواپیما پیاده شدی آرام وسط بهشت زهرا
از "من" خبری نبود...
اتاق کوچک من قصۀ دیدار می خواند
و ساعت از نگاهِ عاشق بیدار می خواند
ما بلبل و فصلها زمستان اینجا
ما نغمه و روزگار ویران اینجا
وطن یا ناوطن در من بجا ماندهاست دردش را
خزان کی میتواند گم کند تصویر زردش را
این آسمان از دستها خستهست باور کن
سوراخ مرموز دعا بستهست باور کن
هر دم اسير لذت رنگ و لعابها
در صبحدم سياه ترند آفتابها
برآشفتهست گیسوها به خون آغشته ابروها
سماع خون بهراه افتاده با تکبیر زالوها
و قرنها است که قلاب پرسش:(؟)
گلوگیر ماهیان سر گردان این برکه است
کشیدهاست دلم بسکه انتظار به شانه
شدهست دیدهی من شیشهای غبار به شانه
اگر به چنگ بیارم صلاح رایت را
جدا کنم به یکی کارد گونههایت را
دیشب فرشتهای به زمینآمد
وقت نزول آیهی دیگر بود
تو مثل سگ هستی چشمهایت از برف است
تنیدههای سپید صدایت از برف است