پرده ها را بكش و نقش مرا رنگ بزن
جام را سر بكش و موی مرا چنگ بزن
واژه گانم جسم و جان پارسی ست
لهجه ام روح و روان پارسی ست
صدای هِقهِق از خونگریههای رود میآید
هنوز از سینهی بتهای بودا دود میآید
وا کند آيا کسی زنجير را؟
دستهای بسته تدبير را؟
هیاهو میکند در من صدایی که رها مانده
پرستویی که از همکاروان خویش جا مانده
آیا هزار هزاران
درخت بیشه ابریشمین آواها!
اگرچه همچنان اندوه ما مردم، فراوان است
اگرچه روزگار ما جماعت، نابسامان است
باران سنگ از آسمان بر طبقِ سجیل است
این رسم برجامانده از خشمِ ابابیل است
راه خود رو که دیگران رفتند
نه چنان رو که دیگران رفتند
شمیم یاد تو در هر سری شناور باد
دلی که نیست هوایت در او؛ مکدر باد
همیشه سخت می گذشت همیشه وقت انتظار
زنی به جستجوی تو میان خالی قطار
از همان لحظه های آغازین از همان روز با تو همسفرم
سوختی تا که شعله ور باشم، مثل پروانه ای به دور و برم